باد صبا، گذر کنی ار در سرای دوست
بر گو که: دوست سر ننهد جز به پای دوست
من سر نمی نهم، مگر اندر قدوم یار
من جان نمی دهم، مگر اندر هوای دوست
کردی دل مرا ز فراق رخت، کباب
انصافْ خود بده که بود این سزای دوست؟
مجنون اسیر عشق شد؛ اما چو من نشد
ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست